سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با آمن و بتول (خواهرام) رفتیم بیرون بتول برا جهیزیش میخواس خرید کنه گفتش که اگه جایی رومیزی ک میخواس رو داش بهش بگیم

آقا ما رفتیم رفتیم یهو چشم افتاد بهش و گفتم : ا...ا... اینجا داره دنده عقب گرفتم . یهو دیدم یر پام ی چیزی غل خورد هرچی نگا کردم چیزی نبود صدای خنده یواشکی آمن و بتول شنیدم نگاشون کردم باسر ب عقب اشاره کردن دیدم ی سربازی اونور مغازه وایستاده رنگش مث گچ سفید شده همینطور نگاش کردم بنده خدا ب جای من ازم عذر خواهی کرد منم با کمال پر رویی گفتم خواهش میکنم. بعد ازین ک رفت فهمیدیم ک چیزی ک زیرپام بوده  پای سربازه بوده ک بزور داشته میکشیده و من با تمام هیکل روش رفته بودم  

 

آخه.... طفلک.... دلم واسش سوخت... ضف کردپوزخند






تاریخ : سه شنبه 93/5/7 | 5:21 عصر | نویسنده : خنگول اعظم | نظرات ()
.: Weblog Themes By SlideTheme :.