عید فطر؛ عید پایان یافتن رمضان نیست. عید برآمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن خویش است. چونان ققنوس که از خاکستر خویش دوباره متولد میشود. رمضان کورهای است که هستی انسان را میسوزاند و آدمی نو با جانی تازه از آن سر بر میآورد. فطر شادی و دست افشانی بر رفتن رمضان نیست، بر آمدن روز نو، روزی نو و انسانی نو است. بناست که رمضان با سحرها و افطارهایش. با شبهای قدر و مناجاتهایش از ما آدمی دیگر بسازد. اگر در عید فطر درنیابیم که از نو متولد شدهایم؛ اگر تازگی را در روح خود احساس نکنیم؛ عید فطر، عید ما نیست.
با آمن و بتول (خواهرام) رفتیم بیرون بتول برا جهیزیش میخواس خرید کنه گفتش که اگه جایی رومیزی ک میخواس رو داش بهش بگیم
آقا ما رفتیم رفتیم یهو چشم افتاد بهش و گفتم : ا...ا... اینجا داره دنده عقب گرفتم . یهو دیدم یر پام ی چیزی غل خورد هرچی نگا کردم چیزی نبود صدای خنده یواشکی آمن و بتول شنیدم نگاشون کردم باسر ب عقب اشاره کردن دیدم ی سربازی اونور مغازه وایستاده رنگش مث گچ سفید شده همینطور نگاش کردم بنده خدا ب جای من ازم عذر خواهی کرد منم با کمال پر رویی گفتم خواهش میکنم. بعد ازین ک رفت فهمیدیم ک چیزی ک زیرپام بوده پای سربازه بوده ک بزور داشته میکشیده و من با تمام هیکل روش رفته بودم
آخه.... طفلک.... دلم واسش سوخت... ضف کرد
ی بار با بروبچ اتاق تو خوابگاه صدف دانشگاه بیرجند نشسته بودیم داشتیم هرکدوم واسه عید قربان تا غدیر نقشه میکشیدیم بریم خونه هامون تو همین فکرا بودیم ک سهیلا(رفیقم) بهم گفت ک خنگول زنگ بزن ترمینال مشد بگو ک سرویسای مشهد - اصفهان کیا داره ک من بیام مشد بعد برم خونه؟(اصفهانی بود) آقا مایم زنگیدیم دفه اول بر نداش داشتیم مسخره بازی میکردیم ک دوباره گرفتم گوشیمم دور گرفته بودم چرندیات میگفتم ناسَن(واژه ای مشدی ب معنای یکهو) ی صدای الو الو بگوشم رسیدم منک هل شده بودم زود گوشیمو جواب دادم
من: سلام
اپراتور: سلام خانم
من: ببخشید سرویس مش مش مش ..... ه..ه ..ه(قهقهه)
قط کردم
کل اتاق منفجر شد. تا دلم خواست بشون فش دادم ک چرا ادامو درمیارین ک من نتونم بگم
دوباره زنگیدم اینبار دادم به آسی (رفیقم)
آسی: سلام
اپراتور: سلام بفرمایید
آسی : ببخشید سرویس مشد- اصفهان ..ه..ه...ه
اپراتور: خانم میخوان شما اول خندهاتونو بکنید بعدا زنگ بزنید
آسی: ن تو بگو؟ه...ه...ه...
هیچی دیگ فقط اتاق رف رو هوا. ولی اپراتور آدم باشخصیتی بود جوابمونو داد
شب بود نشسته بودم داشتم برنامه های تلویزیونو نگا میکردم
آمن(خواهرمه): بیا
من: اینا چیه؟
آمن: خودت دیشب گفتی برام سی دی خام بگیر
من: کی گفتم ؟!
آمن: بابا دیشب خواب بودم اومدی روسرم بیدارم کردی گفتی(ماجرای دیشب) آمن، آمن.... هاها.... فردا سه تا سی دی بگیر. باشه..... باشه برو بگیر بخواب نصفه شبی یادش اومده چی بگیر چی نگیر صب ازش گرفتن
من: چیزی یادم نیومد
آمن: ای...
من:
یه بار دیگه...
خواب بودم تو خواب خواب دیدم ک تابلو بالا سرمو برداشتم
صب ک از خواب بیدار شدم دیدم پایین پامه
از هرکی پرسیدیم کی برش داشته
همه گفتن نمی دونیم فک کردیم ک دیشب افتاده رو سرت برش داشتی گذاشتی پایین
من:
این ماییم دیگه! چ میشه کرد